کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

پیشاپیش تا محرم

هر هفته چند مداحی جدید برای مخاطبان کلوب

بهمنی-علیمی

 
 
مداح بعدی را شما انتخاب کنید

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۹:۵۷
سعید گنجوزاده

با سلام خدمت مخاطبین کلوب شهداد

 از این پس نظرات شما بدون نیاز به تایید ثبت خواهد شد.

با تشکر

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
سعید گنجوزاده

*قهرمانی قدرتمندانه والیبالیست های ایرانی مبارک*

نکته؟؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۹
سعید گنجوزاده

شکست استقلال در جشن 70 سالگی اش.....!


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۵۳
سعید گنجوزاده

ببین رضا اگه تا هفته آینده یه فکری نکنی مجبور میشم من یه فکری به حال دخترم بکنم.

 

رضا سکوت میکند و از اتاق بیرون میرود.

 

ساعتی بعد مادر مریم از آنجا میرود و رضا هم آماده رفتن به مغازه خود میشود

این صبح شاید بدترین صبح زندگیش باشد

در میان راه باز هم مرد دیوانه را  میبیند مرد به او سلامی میدهد رضا جوابی نمیدهد مرد پشت سر او فریاد میزند "مگه من چیکارت کردم که جوابمو نمیدی" مرد دیوانه توقع این رفتار را نداشت

هیچ گاه اینگونه جوابی از رضا نشنیده بود

رضا به دکه اش میرسد.بسم الله میگوید و وارد میشود با خود فکر میکند که چگونه پول را جور کند تا بلکه زندگیش را که به سختی زنده نگه داشته است را به این آسانی از دست ندهد.

در همین خیالات بود که مشتری از راه میرسد.....

ساعت نزدیک ظهر است و هنوز هم در فکر جور کردن پولی برای درمان مریم است.از مغازه بیرون میرود نگاهی به دور و برش میاندازد و به همچراغهایش نگاهی می اندازد به هیچ کدام امیدی ندارد ، امید حتی محل گذاشتن را هم ندارد چه برسد به اینکه به او پولی قرض دهند.

نزد آقا مرتضی میرود

رضا:سلام

آقا مرتضی :سلام آقا رضا خوبی چه خبر بابا احوالی نمیگیری؟

رضا کمی امیدوار میشود "حداقل کمی منو تحویل گرفت"

رضا:احوال پرس شما هستیم

آقا مرتضی:بیا تو بشین کنار من چیزی شده در همی؟

رضا :نه چیزی نیست.راستش...

آقا مرتضی:چیشده بگو کسی چیزی گفته؟

رضا :نه یکم وضع مالیم خوب نیست خانمم مریضه...

کلام رضا به آخر نرسیده که آقا مرتضی از کنار رضا میرود به سمت انبار.

رضا به دنبال او میرود و میداند که تنها امیدش این است که غرورش را زیر پا بگذارد و ملتمسانه از او پول بخواهد.

رضا :شما دارید بهم قرض بدید؟

آقا مرتضی با کم حوصلگی :خودت بهتر میدونی که وضع کاسبی خرابه.حالا چند میخوای؟

رضا:یه صد تومنی باشه کافیه.

آقا مرتضی:نه ندارم والا.

رضا نا امیدانه و ملتمسانه آخرین حرفهایش را هم میزند اما چه سود جوابی به او نمیدهد.آقا مرتضی به او با طرز حرفش میفهماند که برود و بی محلش میکند.

رضا خداحافظی میکند.به سمت خانه میرود.

به خانه میرسد .وارد اتاق میشود مریم به استقبالش می آید .سلامی میدهد و بدون هیچ مقدمه ای میگوید"چند کار کردی رضا؟"

رضا:کم نیست ولی زیاد هم نیست.

مریم :نتونستم نهار درست کنم اشکال نداره؟

رضا :نه اشکال نداره خودت خوبی چیزی خوردی؟

مریم: اره مامانم برام آورد خوردم.

رضا:خوبه من میرم تو باغ نگاهی بندازم و زود میام.....



ادامه دارد...

(جوان شهداد)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۹
سعید گنجوزاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۸
سعید گنجوزاده
خواب یا بیداری

آنچنان خود را به خواب زده ایم
که انگار هزار سال پیش مرده ایم
او می آید و حضور حضرتش
 باعث امید میشود
و به دل ها بیش از پیش
عشق را نوید می دهد
قالب تهی ما پر میشود
ارزش میگیریم
و دیگر هرگز لغزش نداریم
می آید و تنهاییامان پر از طراوت میشود
این دشمنی های امروز عین رفاقت میشود
بیراهه رفتیم و به راه راست میبرد ما را
و با حرفهایش زنگار میزداید از دلها
پس اگر تو هم شبیه دل تنگ من دلی داری
بیا با هم دعا کنیم
بیا آقای خوب مهربانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۴
سعید گنجوزاده

نماهنگ 2

 

آهنگ زیبا از ندیم به نام" کم آوردم "

*پیشاپیش روز شعر و ادب گرامی باد*

 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
سعید گنجوزاده

دستی در قفس را باز میکند

 انگار شعر تازه ای آغاز میکند


                       چقدر قشنگ است این قافیه ها
                       ببین پرنده دارد پرواز میکند
            
                                          
                                                                    ( شاعر+ک)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۴۳
سعید گنجوزاده

ساعت 7 به خانه بر میگردد ماشینی را جلوی خانه میبیند.

دوان دوان به خانه میرسد

نزدیک تر که میشود متوجه می شود که ماشین مادر مریم است خیالش کمی آسوده می شود. اما چیشده که این موقع صبح اومده اینجا چکار میکنه؟

نزدیک  خانه میرسد صدای گله کردن مادر مریم را میشنود "خدایا این چه بلایی بود تو زندگی ما انداختی ، من چه گناهی کردم که دخترم اینقد باید عذاب بکشه ، رضا از پشت در تمام حرفها را میشنود و زره زره وجودش را خرد شده میبیند.

کم کم به اتاق نزدیک میشود پشت در می ایستد و صدایی بلند میکند و اجازه ورود میگیرد.

رضا : یا الله...

مریم :بیا تو رضا

رضا وارد اتاق میشود مریم را در رختخواب میبیند و در کنارش مادرش نشسته است.

رضا : سلام حاج خانم، سلام مریم خوبی بهتر شدی؟

مریم:اره بهترم مامانم امده یه سر بزنه

مادر مریم جوابی به سلام رضا نمیدهد و به او حتی نگاه هم نمیکند، رضا ناراحت میشود ولی حرفی نمیزند.

مادر مریم : رضا تو حواست به مریم هست ؟ حواست هست مریضه؟

رضا :بله حاج خانم دیشب رفتیم دکتر باید بره آزمایش

مادر مریم :خب چرا نرفتین ؟

رضا : خب فعلا نشده که بریم

مادر مریم :چرا نشده؟

رضا : چیز خاصی نیست

مادر مریم: خب بگو

رضا:حقیقتش یکم وضعمون خوب نیست ( رضا با این حرف تمام بدنش به لرزه می افتد و می داند حقیرانه تر از قبل به او نگاه میکنند)

مادر مریم:چی بگم والا چی دارم که بگم ، به حساب خودم دختر عروس کردم که زندگیش بهتر بشه حالا هر روز باید نظاره گر سختی های زندگیش باشم.

مریم:نه مامان یکم پول داریم ایشالا تا هفته آینده میریم آزمایش.

مادر مریم: دختره چقد تو ساده ای.....

سرزنش های مادر مریم همچنان ادامه دارد که رضا اتاق را ترک میکند در میان راه مادر مریم میگوید:

ببین رضا اگه تا هفته آینده یه فکری نکنی مجبور میشم من یه فکری به حال دخترم بکنم.

رضا سکوت میکند و از اتاق بیرون میرود.

ساعتی بعد مادر مریم از آنجا میرود و رضا هم آماده رفتن به مغازه خود میشود...

ادامه دارد...

جوان شهداد

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۴
سعید گنجوزاده