کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


کاش درختی بودم
ساقه ام شور ترانه

                   برگهایم همه از جنس هجا و کلمه
                   شاخه هایم عرفان

                          میوه ها؛شعرهای آویزان ز تنم
                           و سایه ام؛عکس بر عکس همین قافیه ها


                                                                            ای کاش...


               (شاعر+ک)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۱
سعید گنجوزاده

آهنگ زیبای محسن یگانه به نام "امروز تولد منه"


دانلود آهنگ


"کلوب 1 ماهه شد"                                                                                      

                                                                                                                           

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۵
سعید گنجوزاده

"حتما یه حکمتی درش هست شاید......"

اشکهایش را پاک میکند و سر رسیدش را باز میکند چشمش به یاداشتی می افتدد که زود تر در آن نوشته بود.:

" رضا دو روز سالگرد ازدواجه ....

به فکر عمیقی فرو میرود "میشه از این فرصت برای شاد کردن مریم استفاده کنم ،میتونم یه مراسم خوب براش بگیرم تا سختی هایی رو که کشیده جبران کنم ...."

اما فکرهایی به سرش میزند که عمل کردن به آنها  کار آسانی نیست .

در همان افکار بود که صدایی از پشت در می آید" آهای صاحب مغازه ؟"

رضا در را باز میکند مردی ناشناس است از او میپرسد:

.... : صاحب این مغازه کیست ؟

رضا : واسه چی؟

.....: من دنبال مغازه میگردم برای اجاره...

رضا دلش میلرزد و سکوت میکند....

با خود میگوید بهتر است چیزی نگویم ممکن است مغازه را از چنگم در آورد .

رضا: اجاره نمیدن این مغازه رو ...

..... : تو چکار داری به این کارا صاحبش کیه؟

رضا: صاحبش....... چیزه....

.....: ساکتی چرا جواب بده خب

رضا:صاحبش آقای رضا علیزاده هست ... میخای اجاره کنی مغازه روبرو هست ها..

...:نه من مغازه کوچک میخام

رضا : آهان باشه

.....: کاری ندارید شما؟

رضا : نه خداحافظ

به همین سادگی شادی امشبش به غمی بزرگ تبدیل میشود.

دکه را میبندد و را می افتد در راه  فکری میکند : اگه مغازه رو ازم بگیرن چی؟...اگه بی مغازه بشم زندگیم چی میشه؟

امید و آرزو های زندگی رضا به این دکه بند و است و بس...

به خانه میرسد و خودش را جمع و جور میکند و لبخندی تلخ به لبهایش مینشاند و اتاق را باز میکند...

مریم؟......مریم ؟

مریم چیشده؟

 

ادامه دارد....


(جوان شهداد)


 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۵
سعید گنجوزاده

شهداد و آفتاب داغ
  با بوی بهار نارنج ناب
   قصه ی زیباییست


            نخل و نجوا درباد

            زیر نور مهتاب

            قصه ی زیباییست


                   شعر و دفتر و کتاب

                   چشمی که نیستش خواب

                   قصه ی زیباییست


                          یک دم بودن به فکر یار

                          مستی بدون شراب

                          قصه ی زیباییست
                                       

                                                              (شاعر+ک)


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۸
سعید گنجوزاده


                       پروانه وار پرپر شدی


                        بر  گٍرد شمع


                                                          خاکسترت


                                                           بال و پرت


                                                                              سوختی و ندیدمت


                                                                             من عذر میخواهم ازت                                    




                                                                                          (شاعر+ک)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۵
سعید گنجوزاده


با سلام

 از این پس تمامی دوستان و همشهریان گرامی می توانند از بروز رسانی کلوب شهداد با خبر شوند.

دوستانی که تمایل دارند از این سامانه استفاده کنند شماره تلفن و نام خانوادگی خود را به صورت نظر در همین مطلب (خصوصی) برای کلوب ارسال کنند.

با تشکر گنجوزاده


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۷
سعید گنجوزاده

ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود

در میان راه پیر زن کوژپشتی را می بیند پیر زن دستی تکان میدهد تا او را به مقصدش برساند،جوان می ایستد اورا سوار میکند تا به مقصدش برساند در پایان راه پیر زن او را دعا میکند"الهی خیر ببینی پسر جون،الهی حق نگهدارت ،الهی دست به هرچی میزنی برات طلا بشه"جوان تشکری میکند و به دکه اش میرود  در گوشه ای نشسته بود که صدای همچراغش به گوش میرسد :رضا کجایی؟

رضا:سلام جانم آقا مرتضی

آقا مرتضی:قربون دستت یه کمک به من میدی جنسامو خالی کنم ؟

رضا: چشم حتما....

به مغازه آقا مرتضی میرود اجناس وی را به مغازه میبرد و به مغازه خود باز میگردد.

بیکار در گوشه ای مینشیند و به افکارش رجوع میکند"واقعا آینده برای من چه انتخابی دارد؟،من چگونه آینده ام را تامین کنم؟،......

ساعت هفت شده و هنوز بیکار نشسته است به سرش میزند به مغازه اقا مرتضی برود که هم از بیکاری بیرون آید و هم اگر کاری داشت کمکش دهد.

رضا:سلام آقا مرتضی

آقا مرتضی:سلام

رضا:چه خبر؟

آقا مرتضی:خبری نیس

جوان از اینکه او را بی محل میکند با خبر میشود  پیش خود میگوید چه فکری کردی امدی اینجا؟

کم کم از مغازه بیرون می آید و به دکه اش میرود در دکه را می بندد .

بغضی گلویش را گرفته نمیداند از چیست از اینکه او را ترشیزی قبول ندارند ، یا اینکه در مشکلات خود غرق شده.

اشک از گوشه چشمش مغلتد بر روی گونه هایش...

پیش خود می گوید:"خدایا این است عدالت؟این است معرفت؟ چرا من باید این همه غم وغصه داشته باشم چرا کسی که هیچ تلاشی برای زندگی نمیکند اینقد سختی نمیکشه چرا اونی که دیپلمشو خریده داره حقوق میگیره و من دارم عذاب میکشم،خدایا بازم تورو شکر میکنم .

"حتما یه حکمتی درش هست شاید......"

اشکهایش را پاک میکند و سر رسیدش را باز میکند چشمش به یاداشتی می افتدد که زود تر در آن نوشته بود.:

" رضا دو روز سالگرد ازدواجه ....

ادامه دارد .......

 (جوان شهداد)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۵۸
سعید گنجوزاده

..........

تحصیلاتش بد نبود (دیپلمه.....)  آماده میشود تا نزد او رود از شیک پوشی خود میکاهد تا شاید امتیازی باشد برای تسریع کارش

به مقصد میرسد اما کسی نیست غم زده به دکه خود باز میگردد. شاید فردا روز بهتری باشدبرای رفتن نزد وی.

در گوشه دکه می نشیند و به فکر فرو میرود تمامی راهایی که میتوان دنبال کند را به ذهن می آورد نه هیچ انتخابی ندارد به انتظار مشتری مینشیند......

ساعت 11:25 اولین مشتری می آید دشتی میکند دومی سومی نیز از راه میرسد دخلش امروز خوب بوده است 15 هزار تومان در ذهن خود میگوید شادی امروز من و عیالم بر پاس اری چیزی جز این نداشت تا به او دل ببندد و از به دست آوردنش دل شاد باشد.کم کم نزدیک رفتن به خانه میشود دکه را بسته و به راه می افتد

در راه گرمای هوا آزارش میدهد بازم هم به فکر می افتد شاید سال دگر بتوان یک ماشین برای خود دست و پا کنم اما به خود میخنند و زیر لب میگوید با کدام پول خوش خیال.با خود میگوید تو که حتی یک خانه برای خود نداری چنین حرف زدنت کجا بود دیگر.

به خانه میرسد عیالش استقبال گرمی از او دارد به او آب میدهد و گوید: "چقد کار کردی؟ " مرد سرافراز است در جواب میگوید 15 . زن خنده ای میکند وبه آشپزخانه میرود.

مریم:نهار آمادست.

رضا: آمدم صبر کن آخرشه

مریم: آه رضا میشه اینقد با این ور نری غذا سرد شد به خدا

رضا: آمدم چشم 95%

رضا می آیدو به سفره مینشیند.

مریم: چطوره ؟

رضا : چی چطوره؟

مریم:غذا دیگه!

رضا:آها خوبه عالی..

غذا را که میخورد به باغ سری میزند و به خانه بر میگردد.

تلفنش زنگ میخورد......

رضا:بله

صاحب خانه : سلام خوبی رضا کجایی؟

رضا:خونه الان از باغ امدم جانم چیشده؟

صاحب خانه: چرا ایقد بی حواس شدی تو صبحی رفتم باغ پشته تمام خراب شده بود ..اصلا میری نگاه کنی به این آب لعنتی

رضا با تندی : بقرآن رفتم چند تا کت موش بوده آب برده

صاحب خانه با لجبازی : نه تواصلا نرفتی تو باغ دروغ نگو

رضا فکری میکند نمیشه با این مردیکه بد حرف زد آخه صاحب خونمه بیرونم کنه چی...

صاحب خونه : چیشد ساکت شدی رضا

رضا: هیچی چشم ببخشید الان دوباره میرم باغ....

به باغ سری میزند و باز میگردد

ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود....

 

ادامه دارد...

                                                 (جوان شهداد)

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۴
سعید گنجوزاده

به نام حق

روزگار روزگار جوانهاست

روزگاری که جوانها را مرد میکند و به آنها اجازه زندگی میدهد و آماده برای تشکیل زندگی ....

اما زندگی را نباید دست کم گرفت بالا و پایین بودنش را در تمامی لحظه ها و روزهایش میتوان درک کرد .این روزگار و این زندگی است که از انسانها مردانی آهنین میسازد و جامه را تکمیل میکند این شبه داستان سرگذشت زندگی یک جوانیست که شاید یکی از این رنج کشیدگان زندگیست ....وشاید ....در آینده تلاش این زحمات را ببیند اما این زحمات را لحظه به لحظه بیان میکنم. در این روزگار مردمان خدا را به بنده های ناچیزش میفروشند برای آینده ای فنا پذیر آینده ای که شاید خود را از چشم خدا دور کند شاید آینده اخروی خود را به فا نزدیک میکنند.

روزگار سخت جوانی

1/5/1393 ساعت 4.30 دقیقه بامداد

در آغوش بالشت نرمی است که هیچ گاه بیرون امدن از آن آسان نیست نه برای او بلکه برای هیچ جوانی.. که صدای زنگ ساعتی او رااز خواب ناز بیدار میکنند . اما با تمام خماری ها و لش بودنش کشان کشان بیدار میشود لباسی بر تن میکند و دنبال کفشهایش میگردد کفشها را در گوشه انباری میابد اما این کفشها کفشی نیست که برای عروسیش به پا کرده بلکه کفشهای با ساقهایی بلند تر که نامی جز چکمه ندارد.تکانی میدهد و بر پا میکند بیلش را به دوش میکشد و آرام آرام به سمت مقسمی میرود که شاید برای دیگران مقسم آب است اما برای او مقسم زندگیست راست و چپش را برای زندگی تنظیم میکند تقسیمی که برای وی حکم خرج نان و خرج زندگی اش را دارد همه از وی سر و گردن بلند ترند و او تازه کاریست اما با دستهای پینه بسته بر سر آب دیوانه ای می آیدو جاری میزند همه بی اعتنایند جز او دیوانه گفت " میان شما کسی است که بد گوی من است بد من را میگوید" باز هم بی اعتنایند اما جوان زره بین جوانی خود را روی وی میگذارد تمام خیالش شده این دیوانه که برای دیگران دیوانه ولی برای او شاید آینده آری آینده ای که شاید در انتظار جوان باشد. دیوانه بار دگر صدا را روی سرش میبرد "من خون آشامم کسی که بدحرفی من راکند راکشته و خون وی را خواهم خورد"جوان به حرفش می اندیشد یعنی چه سخنانی میشنود که شاید هیچ گاه فراموش نکند باز به اندیشه مرد دیوانه میرود چرا اینگونه گفت ؟ مرد دیوانه سبک میشود با بیلی که در دست دارد مقسم را ترک میکند. جوان به اندیشه میرود شاید او دیوانه باشد اما عجب غیرتی دارد من وامثال من چه میکنیم با خودمان اما این دیوانه چقدر زندگی را دوست دارد. ناگهان با صدای پیر مرد به خود می آید "تو که چکمه داری برو آب را مقسم کن" جوابی برایشان نداشت و دنبال چوبی برای قسم آب گشت به آب رفت و قسم که تمام شد از آب بیرون آمد .کمی خشمگین بود از این بی انصافی که در حق وی شده.. عیال وار نیست اما عیال دار است برای او شادی عیالش شادی خودش است روزها او را خرد کرده اما تیکه های خرد شده اش را در کنار هم میچیند و به خانه میرود نکند که او را هم ناراحت کند آب را به گارت(باغچه)میرساند و به خانه میرود عیالش خواب بود نگاهی به او انداخت درازی کشید تا دوباره به باغ رود....

ساعت 8 صبح بود به سر وضع خود میرسد و به کار خود میرود دکه ای داشت ناچیز با خرده فرشی های ناچیز.به ذهنش خطور میکند که دنبال کار بهتری گردد کسی را در ذهن خود تائید میکند تا نزد وی رود و از او تقاضای کاری جدید کند

تحصیلاتش بد نبود (دیپلمه.....)  آماده میشود تا نزد او رود از شیک پوشی خود میکاهد تا شاید امتیازی باشد برای تسریع کارش

به مقصد میرسد اما کسی نیست غم زده به دکه خود باز میگردد. شاید فردا روز بهتری باشد......

ادامه دارد.....

(جوان شهداد)

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۶
سعید گنجوزاده