کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۱
سعید گنجوزاده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۵۴
سعید گنجوزاده

وارد خانه میشود خانه کمی ساکت است.....

نگاهی به در می اندازد ..قفل روی در است.

رضا با خود فکر می کند که یعنی چه چیشده به سمت آن می رود.در اتاق رو باز می کند....

روی آینه اتاق کاغذی گذاشته شده...به سمت آن می رود.

کمی استرس دارد از نوشته....دسته هایش لرزان است و کورکورانه نامه را بر می دارد و باز میکند..

"سلام رضا

مامانم امد دنبالم رفتم خونشون نمیخواستم برم ولی چاره ای نداشتم امید دید حالم خوب نیست و تو هم که پول نداشتی منو ببری دکتر منم مجبور شدم باهاش برم.

نیا دنبالم نمیزارن بیام اگه بیای بابام هم که خودت بهتر میدونی با تو زیاد خوب نیست منتظر بهونست.

پس نیا خودم باهاشون حرف می زنم....رضا بخدا همچی درست میشه تو نگران نباش."

رضا ناراحت و غمناک میگوید "خدایا این شب سحر ندارد؟  ... خدایا این چه آزمونیه ؟ تنبیه کدام گناه من است؟ "

در گوشه اتاق زانو به آغوش می کشد "بار دیگر اشک بر روی گونه هایش جاری می شود"

خدایا من چرا اینقد بدبختم ؟

خدایا چرا من باید این همه عذاب بکشم؟

در همین نزدیکی صدای داد و بیداد می آید "برو بابا تو دیگه کی هستی گیر ما افتادی؟ "

رضا دوان دوان بیرون میرود صدای همسایه جدیدشان است.

از خانه بیرون می رود....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۱۵
سعید گنجوزاده


شعرم نمی آید چرا این روزها
شوری درونم نیست
آن کس که من دلتنگشم کیست؟
از آن کیست این بی صدایی ها و سوزها
و این سکوتی که میگیرد نمره ی بیست
تنهای تنهایم
من را درونم میکشد این فاشیست
شعرم نمی آید چرا؟
شوری...



(شاعر+ک)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۷
سعید گنجوزاده


رضا به باغ میرود کمی گرسنه است از باغ اناری میچیند و میخورد یک ساعتی در باغ میماند و به خانه برمیگردد به خانه میرسد .

مریم به آرامی دراز کشیده است ،رضا به آرامی لباس عوض میکند و کارهایش را انجام میدهد و محیای رفتن به مغازه میشود.

فردا سالگرد ازدواج رضا و مریم است و هنوز حتی دو طرف با هم در موردش حرف هم نزده اند.

رضا در مغازه به این فکر است تا چگونه این روز را برای مریم روز خوب و پرخاطره ای بسازد.

ناگهان گوشی رضا زنگ میخورد:

صاحب خانه اش است.رضا تلفن را جواب میدهد.

رضا:سلام خوب هستید؟

صاحب خانه:سلام آقا رضا چه خبر کجایی؟

رضا:من مغازم چیزی شده؟

صاحب خانه:چی میخاستی بشه فردا آب داری  روی باغ میدونستی؟

رضا:نه من امروز که آب داشتم باز فردا هم دارم؟شاید نتونم بگیرم کار دارم!

صاحب خانه:یعنی چی رضا اون باغ دست تویه باید سبز نگهش داری .آب رو هم از یکی گرفتم تا عصر آب داری.

رضا با پریشانی قبول میکند . "آه این دیگه کیه همش باید دنبال آبای اینا باشم خسته شدم ، خدایا فردا سالگرد ازدواجمه چه خاکی به سرم بریزم؟"

رضا به قنادی میرود تا شیرینی بخرد اما قیمت ها مناسب نیست البته برای او مناسب نیست.

قنادی را ترک میکند و به مغازه میرود در همان لحظه صاحب مغازه از راه میرسد .از دور میفهمد برای چه آمده "وای خدا این دیگه از کجا اومد اه مثل اینکه نباید بد بیاری های ما تموم بشه،خدایا شکرت"

رضا:سلام حاج آقا خوبید؟

صاحب مغازه:سلام آقا رضا شما خوبی؟ میدونی که برای چی اومدم؟

رضا:بله حاج آقا ببخشید دیر شده چشم ایشاالله تا آخر هفته میریزم به حسابتون .

صاحب مغازه:اینبار مثل اون ماه نشه آقا رضا؟

رضا :نه حتما میریزم.

صاحب مغازه:باشه من منتظرم .خداحافظ.

رضا خداحافظی میکند و داخل مغازه میرود.

یکی دو ساعتی میگذرد هوا کمی تاریک شده است ،آماده رفتن به خانه میشود.

به خانه میرسد در میزند وارد میشود خانه کمی ساکت به نظر میرسد

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۲۵
سعید گنجوزاده