روزگار سخت جوانی 6
ساعت 7 به خانه بر میگردد ماشینی را جلوی خانه میبیند.
دوان دوان به خانه میرسد
نزدیک تر که میشود متوجه می شود که ماشین مادر مریم است خیالش کمی آسوده می شود. اما چیشده که این موقع صبح اومده اینجا چکار میکنه؟
نزدیک خانه میرسد صدای گله کردن مادر مریم را میشنود "خدایا این چه بلایی بود تو زندگی ما انداختی ، من چه گناهی کردم که دخترم اینقد باید عذاب بکشه ، رضا از پشت در تمام حرفها را میشنود و زره زره وجودش را خرد شده میبیند.
کم کم به اتاق نزدیک میشود پشت در می ایستد و صدایی بلند میکند و اجازه ورود میگیرد.
رضا : یا الله...
مریم :بیا تو رضا
رضا وارد اتاق میشود مریم را در رختخواب میبیند و در کنارش مادرش نشسته است.
رضا : سلام حاج خانم، سلام مریم خوبی بهتر شدی؟
مریم:اره بهترم مامانم امده یه سر بزنه
مادر مریم جوابی به سلام رضا نمیدهد و به او حتی نگاه هم نمیکند، رضا ناراحت میشود ولی حرفی نمیزند.
مادر مریم : رضا تو حواست به مریم هست ؟ حواست هست مریضه؟
رضا :بله حاج خانم دیشب رفتیم دکتر باید بره آزمایش
مادر مریم :خب چرا نرفتین ؟
رضا : خب فعلا نشده که بریم
مادر مریم :چرا نشده؟
رضا : چیز خاصی نیست
مادر مریم: خب بگو
رضا:حقیقتش یکم وضعمون خوب نیست ( رضا با این حرف تمام بدنش به لرزه می افتد و می داند حقیرانه تر از قبل به او نگاه میکنند)
مادر مریم:چی بگم والا چی دارم که بگم ، به حساب خودم دختر عروس کردم که زندگیش بهتر بشه حالا هر روز باید نظاره گر سختی های زندگیش باشم.
مریم:نه مامان یکم پول داریم ایشالا تا هفته آینده میریم آزمایش.
مادر مریم: دختره چقد تو ساده ای.....
سرزنش های مادر مریم همچنان ادامه دارد که رضا اتاق را ترک میکند در میان راه مادر مریم میگوید:
ببین رضا اگه تا هفته آینده یه فکری نکنی مجبور میشم من یه فکری به حال دخترم بکنم.
رضا سکوت میکند و از اتاق بیرون میرود.
ساعتی بعد مادر مریم از آنجا میرود و رضا هم آماده رفتن به مغازه خود میشود...
ادامه دارد...
جوان شهداد