کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

روزگار سخت جوانی 7

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

ببین رضا اگه تا هفته آینده یه فکری نکنی مجبور میشم من یه فکری به حال دخترم بکنم.

 

رضا سکوت میکند و از اتاق بیرون میرود.

 

ساعتی بعد مادر مریم از آنجا میرود و رضا هم آماده رفتن به مغازه خود میشود

این صبح شاید بدترین صبح زندگیش باشد

در میان راه باز هم مرد دیوانه را  میبیند مرد به او سلامی میدهد رضا جوابی نمیدهد مرد پشت سر او فریاد میزند "مگه من چیکارت کردم که جوابمو نمیدی" مرد دیوانه توقع این رفتار را نداشت

هیچ گاه اینگونه جوابی از رضا نشنیده بود

رضا به دکه اش میرسد.بسم الله میگوید و وارد میشود با خود فکر میکند که چگونه پول را جور کند تا بلکه زندگیش را که به سختی زنده نگه داشته است را به این آسانی از دست ندهد.

در همین خیالات بود که مشتری از راه میرسد.....

ساعت نزدیک ظهر است و هنوز هم در فکر جور کردن پولی برای درمان مریم است.از مغازه بیرون میرود نگاهی به دور و برش میاندازد و به همچراغهایش نگاهی می اندازد به هیچ کدام امیدی ندارد ، امید حتی محل گذاشتن را هم ندارد چه برسد به اینکه به او پولی قرض دهند.

نزد آقا مرتضی میرود

رضا:سلام

آقا مرتضی :سلام آقا رضا خوبی چه خبر بابا احوالی نمیگیری؟

رضا کمی امیدوار میشود "حداقل کمی منو تحویل گرفت"

رضا:احوال پرس شما هستیم

آقا مرتضی:بیا تو بشین کنار من چیزی شده در همی؟

رضا :نه چیزی نیست.راستش...

آقا مرتضی:چیشده بگو کسی چیزی گفته؟

رضا :نه یکم وضع مالیم خوب نیست خانمم مریضه...

کلام رضا به آخر نرسیده که آقا مرتضی از کنار رضا میرود به سمت انبار.

رضا به دنبال او میرود و میداند که تنها امیدش این است که غرورش را زیر پا بگذارد و ملتمسانه از او پول بخواهد.

رضا :شما دارید بهم قرض بدید؟

آقا مرتضی با کم حوصلگی :خودت بهتر میدونی که وضع کاسبی خرابه.حالا چند میخوای؟

رضا:یه صد تومنی باشه کافیه.

آقا مرتضی:نه ندارم والا.

رضا نا امیدانه و ملتمسانه آخرین حرفهایش را هم میزند اما چه سود جوابی به او نمیدهد.آقا مرتضی به او با طرز حرفش میفهماند که برود و بی محلش میکند.

رضا خداحافظی میکند.به سمت خانه میرود.

به خانه میرسد .وارد اتاق میشود مریم به استقبالش می آید .سلامی میدهد و بدون هیچ مقدمه ای میگوید"چند کار کردی رضا؟"

رضا:کم نیست ولی زیاد هم نیست.

مریم :نتونستم نهار درست کنم اشکال نداره؟

رضا :نه اشکال نداره خودت خوبی چیزی خوردی؟

مریم: اره مامانم برام آورد خوردم.

رضا:خوبه من میرم تو باغ نگاهی بندازم و زود میام.....



ادامه دارد...

(جوان شهداد)

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۰۳
سعید گنجوزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی