کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

..........

تحصیلاتش بد نبود (دیپلمه.....)  آماده میشود تا نزد او رود از شیک پوشی خود میکاهد تا شاید امتیازی باشد برای تسریع کارش

به مقصد میرسد اما کسی نیست غم زده به دکه خود باز میگردد. شاید فردا روز بهتری باشدبرای رفتن نزد وی.

در گوشه دکه می نشیند و به فکر فرو میرود تمامی راهایی که میتوان دنبال کند را به ذهن می آورد نه هیچ انتخابی ندارد به انتظار مشتری مینشیند......

ساعت 11:25 اولین مشتری می آید دشتی میکند دومی سومی نیز از راه میرسد دخلش امروز خوب بوده است 15 هزار تومان در ذهن خود میگوید شادی امروز من و عیالم بر پاس اری چیزی جز این نداشت تا به او دل ببندد و از به دست آوردنش دل شاد باشد.کم کم نزدیک رفتن به خانه میشود دکه را بسته و به راه می افتد

در راه گرمای هوا آزارش میدهد بازم هم به فکر می افتد شاید سال دگر بتوان یک ماشین برای خود دست و پا کنم اما به خود میخنند و زیر لب میگوید با کدام پول خوش خیال.با خود میگوید تو که حتی یک خانه برای خود نداری چنین حرف زدنت کجا بود دیگر.

به خانه میرسد عیالش استقبال گرمی از او دارد به او آب میدهد و گوید: "چقد کار کردی؟ " مرد سرافراز است در جواب میگوید 15 . زن خنده ای میکند وبه آشپزخانه میرود.

مریم:نهار آمادست.

رضا: آمدم صبر کن آخرشه

مریم: آه رضا میشه اینقد با این ور نری غذا سرد شد به خدا

رضا: آمدم چشم 95%

رضا می آیدو به سفره مینشیند.

مریم: چطوره ؟

رضا : چی چطوره؟

مریم:غذا دیگه!

رضا:آها خوبه عالی..

غذا را که میخورد به باغ سری میزند و به خانه بر میگردد.

تلفنش زنگ میخورد......

رضا:بله

صاحب خانه : سلام خوبی رضا کجایی؟

رضا:خونه الان از باغ امدم جانم چیشده؟

صاحب خانه: چرا ایقد بی حواس شدی تو صبحی رفتم باغ پشته تمام خراب شده بود ..اصلا میری نگاه کنی به این آب لعنتی

رضا با تندی : بقرآن رفتم چند تا کت موش بوده آب برده

صاحب خانه با لجبازی : نه تواصلا نرفتی تو باغ دروغ نگو

رضا فکری میکند نمیشه با این مردیکه بد حرف زد آخه صاحب خونمه بیرونم کنه چی...

صاحب خونه : چیشد ساکت شدی رضا

رضا: هیچی چشم ببخشید الان دوباره میرم باغ....

به باغ سری میزند و باز میگردد

ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود....

 

ادامه دارد...

                                                 (جوان شهداد)

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۴
سعید گنجوزاده

به نام حق

روزگار روزگار جوانهاست

روزگاری که جوانها را مرد میکند و به آنها اجازه زندگی میدهد و آماده برای تشکیل زندگی ....

اما زندگی را نباید دست کم گرفت بالا و پایین بودنش را در تمامی لحظه ها و روزهایش میتوان درک کرد .این روزگار و این زندگی است که از انسانها مردانی آهنین میسازد و جامه را تکمیل میکند این شبه داستان سرگذشت زندگی یک جوانیست که شاید یکی از این رنج کشیدگان زندگیست ....وشاید ....در آینده تلاش این زحمات را ببیند اما این زحمات را لحظه به لحظه بیان میکنم. در این روزگار مردمان خدا را به بنده های ناچیزش میفروشند برای آینده ای فنا پذیر آینده ای که شاید خود را از چشم خدا دور کند شاید آینده اخروی خود را به فا نزدیک میکنند.

روزگار سخت جوانی

1/5/1393 ساعت 4.30 دقیقه بامداد

در آغوش بالشت نرمی است که هیچ گاه بیرون امدن از آن آسان نیست نه برای او بلکه برای هیچ جوانی.. که صدای زنگ ساعتی او رااز خواب ناز بیدار میکنند . اما با تمام خماری ها و لش بودنش کشان کشان بیدار میشود لباسی بر تن میکند و دنبال کفشهایش میگردد کفشها را در گوشه انباری میابد اما این کفشها کفشی نیست که برای عروسیش به پا کرده بلکه کفشهای با ساقهایی بلند تر که نامی جز چکمه ندارد.تکانی میدهد و بر پا میکند بیلش را به دوش میکشد و آرام آرام به سمت مقسمی میرود که شاید برای دیگران مقسم آب است اما برای او مقسم زندگیست راست و چپش را برای زندگی تنظیم میکند تقسیمی که برای وی حکم خرج نان و خرج زندگی اش را دارد همه از وی سر و گردن بلند ترند و او تازه کاریست اما با دستهای پینه بسته بر سر آب دیوانه ای می آیدو جاری میزند همه بی اعتنایند جز او دیوانه گفت " میان شما کسی است که بد گوی من است بد من را میگوید" باز هم بی اعتنایند اما جوان زره بین جوانی خود را روی وی میگذارد تمام خیالش شده این دیوانه که برای دیگران دیوانه ولی برای او شاید آینده آری آینده ای که شاید در انتظار جوان باشد. دیوانه بار دگر صدا را روی سرش میبرد "من خون آشامم کسی که بدحرفی من راکند راکشته و خون وی را خواهم خورد"جوان به حرفش می اندیشد یعنی چه سخنانی میشنود که شاید هیچ گاه فراموش نکند باز به اندیشه مرد دیوانه میرود چرا اینگونه گفت ؟ مرد دیوانه سبک میشود با بیلی که در دست دارد مقسم را ترک میکند. جوان به اندیشه میرود شاید او دیوانه باشد اما عجب غیرتی دارد من وامثال من چه میکنیم با خودمان اما این دیوانه چقدر زندگی را دوست دارد. ناگهان با صدای پیر مرد به خود می آید "تو که چکمه داری برو آب را مقسم کن" جوابی برایشان نداشت و دنبال چوبی برای قسم آب گشت به آب رفت و قسم که تمام شد از آب بیرون آمد .کمی خشمگین بود از این بی انصافی که در حق وی شده.. عیال وار نیست اما عیال دار است برای او شادی عیالش شادی خودش است روزها او را خرد کرده اما تیکه های خرد شده اش را در کنار هم میچیند و به خانه میرود نکند که او را هم ناراحت کند آب را به گارت(باغچه)میرساند و به خانه میرود عیالش خواب بود نگاهی به او انداخت درازی کشید تا دوباره به باغ رود....

ساعت 8 صبح بود به سر وضع خود میرسد و به کار خود میرود دکه ای داشت ناچیز با خرده فرشی های ناچیز.به ذهنش خطور میکند که دنبال کار بهتری گردد کسی را در ذهن خود تائید میکند تا نزد وی رود و از او تقاضای کاری جدید کند

تحصیلاتش بد نبود (دیپلمه.....)  آماده میشود تا نزد او رود از شیک پوشی خود میکاهد تا شاید امتیازی باشد برای تسریع کارش

به مقصد میرسد اما کسی نیست غم زده به دکه خود باز میگردد. شاید فردا روز بهتری باشد......

ادامه دارد.....

(جوان شهداد)

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۶
سعید گنجوزاده

                                           "شب قدر"


پـــــــــــــــــرواز کن

آغاز این کوچ آسان آسان است

جنگ با سراب و بحران

 مقصد برای ما ، پیدای پنهان است.

پـــــــــــــــــر بزن ، پـــــــــــرواز کن

دشمن ما غبار و طوفان است

پـــــــــــــــــر باز کن ، پـــــــرواز کن

حریف ما هر لحظه در حال جولان است

فرصت برای ما همین امشب و الان است

پــــــــــــــــر باز کن ، پــــــــربزن ، پــــــــرواز کن

قصه ی ما قصه ی شکست شیطان است

سلاح در دست ما تقوا و ایمان است

پــــــــــــــــرواز کن

نَفست را بُکش

این کوچ را آغاز کن

راهنمای ما علی (ع) حافظ قرآن است

                                                                            

                                                                                               (شاعرک)


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۰:۴۲
سعید گنجوزاده

شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود

                                  سلطان سخا و کرم و جود علی بود


هم آدم وهم شیث وهم ادریس و هم الیاس

                                   هم صالح پیغمبـر و داوود علی بود

ایام سوگواری امام علی علیه السلام تسلیت باد

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
سعید گنجوزاده

      ای دوست....
                          

     
      زندگی مانند ریاضی است..........

       

          که باید شادی ها را ضرب کنیم!
             
           

              اندوه ها را کم کنیم!


                 کینه ها را تجزیه کنیم!
                
          

                    خوبی ها را جمع کنیم!


            

                       محبوب دیگران را زیر رادیکال قرار دهیم! 

                  

                           عشق/دوستی/محبت و اخلاق را به توان برسانیم!
                                                             
                              

                               خلاصه نفرتها را فاکتور بگیریم!  
         
            و در اخر از انها نتیجه گیری برای زندگی کنیم!!!!!!

" آرمان شجاعی"

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۰
سعید گنجوزاده

" حسادت "


من به پــــرواز کبوتـــــرا حســـــادت کـــــــردم


و به تنـــــهایی مــــــــن عــــــــادت کـــــــردم


                تا ابـــــد مدیــــون من مانــــدم و دم نـــــــزدم


                            من به عشق به زندگی به هوا جسارت کردم



(شاعرک)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۲
سعید گنجوزاده

با سلام

از تمامی شاعران عزیز شهر شهداد تقاضا می شود اشعار خود را برای کلوب شهداد ارسال فرمایید تا به نام آن عزیزان در وبلاگ ثبت شود.

باعث افتخار بنده است که اشعار زیبای شما هنر دوستان عزیز را در وبلاگ خود قرار دهم.

تا کنون با  " شاعرک عزیز " به توافق رسیده ایم تا اشعار زیبا وی را در وبلاگ قرار دهیم به امید و آرزوی ثبت اشعار تمام شاعران عزیز شهداد.


" کلوب شهداد "

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۲۰:۱۴
سعید گنجوزاده

با سلام

مورخ 24/4/1393 شروع به کار وبلاگ " کلوب شهداد " می باشد.

امیدوارم در سطح شهر زیبای شهداد باشم و برای پیشرفت شهداد تاثیر گذار .

مثل همیشه ما را از نظرات و به خصوص انتقادات مفید خود محروم نفرمایئد.

با تشکر کلوب شهداد

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۲
سعید گنجوزاده