روزگار سخت جوانی 9
وارد خانه میشود خانه کمی ساکت است.....
نگاهی به در می اندازد ..قفل روی در است.
رضا با خود فکر می کند که یعنی چه چیشده به سمت آن می رود.در اتاق رو باز می کند....
روی آینه اتاق کاغذی گذاشته شده...به سمت آن می رود.
کمی استرس دارد از نوشته....دسته هایش لرزان است و کورکورانه نامه را بر می دارد و باز میکند..
"سلام رضا
مامانم امد دنبالم رفتم خونشون نمیخواستم برم ولی چاره ای نداشتم امید دید حالم خوب نیست و تو هم که پول نداشتی منو ببری دکتر منم مجبور شدم باهاش برم.
نیا دنبالم نمیزارن بیام اگه بیای بابام هم که خودت بهتر میدونی با تو زیاد خوب نیست منتظر بهونست.
پس نیا خودم باهاشون حرف می زنم....رضا بخدا همچی درست میشه تو نگران نباش."
رضا ناراحت و غمناک میگوید "خدایا این شب سحر ندارد؟ ... خدایا این چه آزمونیه ؟ تنبیه کدام گناه من است؟ "
در گوشه اتاق زانو به آغوش می کشد "بار دیگر اشک بر روی گونه هایش جاری می شود"
خدایا من چرا اینقد بدبختم ؟
خدایا چرا من باید این همه عذاب بکشم؟
در همین نزدیکی صدای داد و بیداد می آید "برو بابا تو دیگه کی هستی گیر ما افتادی؟ "
رضا دوان دوان بیرون میرود صدای همسایه جدیدشان است.
از خانه بیرون می رود....