چالش سطل یخ
(به انگلیسی: Ice Bucket Challenge) فعالیتی است که شامل ریختن یک سطل آب یخ روی سر یک نفر میشود. این فعالیت در رابطه با کمک به جامعه سرطان در نیوزلند و موسسه خیریه کمک به بیماران اسکلروز جانبی آمیوتروفیک در آمریکا است. این چالش به صورت ویروسی در رسانههای اجتماعی مطرح شد و قوانینی برای آن گذاشته شد تا افراد یا یک سطل آب یخ روی سر خود خالی کنند یا به موسسه خیریه موردنظر کمک کنند.[۱][۲] این چالش نیازمند نامزد کردن چند فرد دیگر برای انجام این فعالیت است که آنها ۲۴ ساعت فرصت دارند تا در این چالش شرکت کنند یا ۱۰۰ دلار به موسسه خیریه کمک کنند.
(چالش آب یخ گنجوزاده)
به خانه میرسد و خودش را جمع و جور میکند و لبخندی تلخ به لبهایش مینشاند و اتاق را باز میکند...
مریم؟......مریم ؟
مریم چیشده؟
مریم با روی پریشان روی زمین افتاده است به کنار وی میرود .
رضا:مریم چیشدی؟
مریم:هیچی یه زره سرم درد میکنه
رضا:خب پاشو بریم دکتر
مریم: نه خودم یه قرص میخورم خوب میشم
رضا: نه آماده شو بریم دکتر زود باش
رضا پیش خود میگوید "خدایا هر بلایی خواستی سر من بیار ولی مریم چیزیش نشه".
کم کم آماده رفتن میشوند ساعت 9 شب است که به بیمارستان میرسند.
رضا منتظر نمی شود تا مریم از اتاق دکتر بیرون بیاید وارد اتاق میشود و به سمت دکتر میرود
دکتر در حال معاینه است.
دکتر:چند وقت اینطوری هستید خانوم
مریم:حدودا یک ماهی است
رضادر گوش مریم:تو یکماه مریضی و هیچی به من نگفتی؟
مریم:فکر نمیکردم اینطوری بشه چرا الکی هم تو خرج بیفیم!
رضا :چه خرجی بابا الان خوبه اینطوری شده؟
مریم: حالا بزار بپرسم ببینم چی شده؟
مریم:آقای دکتر میشه بدونم مشکلم چیه؟
دکتر: خانم شما مشکوک به بیماری بزرگی هستید ولی برای ثابت شدن حرف من باید برای چند ازمایش به بیمارستان بهتری برید.
مریم:مگه اینجا چشه؟
دکتر : منظورم اینه باید برید دکتر متخصص
مریم:باشه حتما مرسی از شما.
از مطب به دارو خانه میروند تا دارو ها را بگیرند و به خانه برمیگردند.
ساعت 11 شب است همچنان مریم بد حال است.
رضا از او پرستاری میکند تا به خواب میرود.
رضا نمیداند به کدام مشکل بیندیشد .به مریضی مریم یا گرفتاری های خودش سر بر زانو میگذارد با غمی دو چندان شب را به سحر میرساند ساعت 4.30 صبح است که مریم را برای نماز بیدار میکند مریم با کسلی و مریضی خود نمازش را میخواند .رضا بیلش را به دوش میکشدو به یاغ میرود .
ساعت 7 به خانه بر میگردد ماشینی را جلوی خانه میبیند.
دوان دوان به خانه میرسد....
ادامه دارد....
جوان شهداد
"حتما یه حکمتی درش هست شاید......"
اشکهایش را پاک میکند و سر رسیدش را باز میکند چشمش به یاداشتی می افتدد که زود تر در آن نوشته بود.:
" رضا دو روز سالگرد ازدواجه ....
به فکر عمیقی فرو میرود "میشه از این فرصت برای شاد کردن مریم استفاده کنم ،میتونم یه مراسم خوب براش بگیرم تا سختی هایی رو که کشیده جبران کنم ...."
اما فکرهایی به سرش میزند که عمل کردن به آنها کار آسانی نیست .
در همان افکار بود که صدایی از پشت در می آید" آهای صاحب مغازه ؟"
رضا در را باز میکند مردی ناشناس است از او میپرسد:
.... : صاحب این مغازه کیست ؟
رضا : واسه چی؟
.....: من دنبال مغازه میگردم برای اجاره...
رضا دلش میلرزد و سکوت میکند....
با خود میگوید بهتر است چیزی نگویم ممکن است مغازه را از چنگم در آورد .
رضا: اجاره نمیدن این مغازه رو ...
..... : تو چکار داری به این کارا صاحبش کیه؟
رضا: صاحبش....... چیزه....
.....: ساکتی چرا جواب بده خب
رضا:صاحبش آقای رضا علیزاده هست ... میخای اجاره کنی مغازه روبرو هست ها..
...:نه من مغازه کوچک میخام
رضا : آهان باشه
.....: کاری ندارید شما؟
رضا : نه خداحافظ
به همین سادگی شادی امشبش به غمی بزرگ تبدیل میشود.
دکه را میبندد و را می افتد در راه فکری میکند : اگه مغازه رو ازم بگیرن چی؟...اگه بی مغازه بشم زندگیم چی میشه؟
امید و آرزو های زندگی رضا به این دکه بند و است و بس...
به خانه میرسد و خودش را جمع و جور میکند و لبخندی تلخ به لبهایش مینشاند و اتاق را باز میکند...
مریم؟......مریم ؟
مریم چیشده؟
ادامه دارد....
(جوان شهداد)
ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود
در میان راه پیر زن کوژپشتی را می بیند پیر زن دستی تکان میدهد تا او را به مقصدش برساند،جوان می ایستد اورا سوار میکند تا به مقصدش برساند در پایان راه پیر زن او را دعا میکند"الهی خیر ببینی پسر جون،الهی حق نگهدارت ،الهی دست به هرچی میزنی برات طلا بشه"جوان تشکری میکند و به دکه اش میرود در گوشه ای نشسته بود که صدای همچراغش به گوش میرسد :رضا کجایی؟
رضا:سلام جانم آقا مرتضی
آقا مرتضی:قربون دستت یه کمک به من میدی جنسامو خالی کنم ؟
رضا: چشم حتما....
به مغازه آقا مرتضی میرود اجناس وی را به مغازه میبرد و به مغازه خود باز میگردد.
بیکار در گوشه ای مینشیند و به افکارش رجوع میکند"واقعا آینده برای من چه انتخابی دارد؟،من چگونه آینده ام را تامین کنم؟،......
ساعت هفت شده و هنوز بیکار نشسته است به سرش میزند به مغازه اقا مرتضی برود که هم از بیکاری بیرون آید و هم اگر کاری داشت کمکش دهد.
رضا:سلام آقا مرتضی
آقا مرتضی:سلام
رضا:چه خبر؟
آقا مرتضی:خبری نیس
جوان از اینکه او را بی محل میکند با خبر میشود پیش خود میگوید چه فکری کردی امدی اینجا؟
کم کم از مغازه بیرون می آید و به دکه اش میرود در دکه را می بندد .
بغضی گلویش را گرفته نمیداند از چیست از اینکه او را ترشیزی قبول ندارند ، یا اینکه در مشکلات خود غرق شده.
اشک از گوشه چشمش مغلتد بر روی گونه هایش...
پیش خود می گوید:"خدایا این است عدالت؟این است معرفت؟ چرا من باید این همه غم وغصه داشته باشم چرا کسی که هیچ تلاشی برای زندگی نمیکند اینقد سختی نمیکشه چرا اونی که دیپلمشو خریده داره حقوق میگیره و من دارم عذاب میکشم،خدایا بازم تورو شکر میکنم .
"حتما یه حکمتی درش هست شاید......"
اشکهایش را پاک میکند و سر رسیدش را باز میکند چشمش به یاداشتی می افتدد که زود تر در آن نوشته بود.:
" رضا دو روز سالگرد ازدواجه ....
ادامه دارد .......