..........
تحصیلاتش بد نبود (دیپلمه.....) آماده میشود تا نزد او رود از شیک پوشی خود میکاهد تا شاید امتیازی باشد برای تسریع کارش
به مقصد میرسد اما کسی نیست غم زده به دکه خود باز میگردد. شاید فردا روز بهتری باشدبرای رفتن نزد وی.
در گوشه دکه می نشیند و به فکر فرو میرود تمامی راهایی که میتوان دنبال کند را به ذهن می آورد نه هیچ انتخابی ندارد به انتظار مشتری مینشیند......
ساعت 11:25 اولین مشتری می آید دشتی میکند دومی سومی نیز از راه میرسد دخلش امروز خوب بوده است 15 هزار تومان در ذهن خود میگوید شادی امروز من و عیالم بر پاس اری چیزی جز این نداشت تا به او دل ببندد و از به دست آوردنش دل شاد باشد.کم کم نزدیک رفتن به خانه میشود دکه را بسته و به راه می افتد
در راه گرمای هوا آزارش میدهد بازم هم به فکر می افتد شاید سال دگر بتوان یک ماشین برای خود دست و پا کنم اما به خود میخنند و زیر لب میگوید با کدام پول خوش خیال.با خود میگوید تو که حتی یک خانه برای خود نداری چنین حرف زدنت کجا بود دیگر.
به خانه میرسد عیالش استقبال گرمی از او دارد به او آب میدهد و گوید: "چقد کار کردی؟ " مرد سرافراز است در جواب میگوید 15 . زن خنده ای میکند وبه آشپزخانه میرود.
مریم:نهار آمادست.
رضا: آمدم صبر کن آخرشه
مریم: آه رضا میشه اینقد با این ور نری غذا سرد شد به خدا
رضا: آمدم چشم 95%
رضا می آیدو به سفره مینشیند.
مریم: چطوره ؟
رضا : چی چطوره؟
مریم:غذا دیگه!
رضا:آها خوبه عالی..
غذا را که میخورد به باغ سری میزند و به خانه بر میگردد.
تلفنش زنگ میخورد......
رضا:بله
صاحب خانه : سلام خوبی رضا کجایی؟
رضا:خونه الان از باغ امدم جانم چیشده؟
صاحب خانه: چرا ایقد بی حواس شدی تو صبحی رفتم باغ پشته تمام خراب شده بود ..اصلا میری نگاه کنی به این آب لعنتی
رضا با تندی : بقرآن رفتم چند تا کت موش بوده آب برده
صاحب خانه با لجبازی : نه تواصلا نرفتی تو باغ دروغ نگو
رضا فکری میکند نمیشه با این مردیکه بد حرف زد آخه صاحب خونمه بیرونم کنه چی...
صاحب خونه : چیشد ساکت شدی رضا
رضا: هیچی چشم ببخشید الان دوباره میرم باغ....
به باغ سری میزند و باز میگردد
ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود....
ادامه دارد...
(جوان شهداد)