همه جا تاریک است .......
جای تکانی نیست........
انگار دستانم را کسی محکم گرفته است.....
نفسانم رو به شمارش است......
زیادی شبیه روزیست که خواهرم بیرحمانه مرا زیر لحاف حبس میکرد ... بدترین عذابم بود !
ز بی تابی ناله میکردم.
التماس میکردم....
آنگاه مادرم بود که به حالم برسد.....مرا در آغوش میگرفت هرچه ناز بود خریدار بود!
اما....اینجا انگار کسی نیست .... التماس هم نمیکنم.
سرم را بلند میکنم..
پیشانیم به خشتی سخت می خورد....
خیالم راحت شد ...راحت راحت !
صدایی به گوش میرسد ... آشناست .....مادرم است ...... اینبار او گریه می کند......
ناله می کند.... انگار مرا میخواهد...... "خدایا من فرزندم را می خوام"
.
.
منم او را می خواهم ..............
اما راهی نیست!