کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

روزگار سخت جوانی(یادآوری)

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۲۵ ق.ظ


رضا به باغ میرود کمی گرسنه است از باغ اناری میچیند و میخورد یک ساعتی در باغ میماند و به خانه برمیگردد به خانه میرسد .

مریم به آرامی دراز کشیده است ،رضا به آرامی لباس عوض میکند و کارهایش را انجام میدهد و محیای رفتن به مغازه میشود.

فردا سالگرد ازدواج رضا و مریم است و هنوز حتی دو طرف با هم در موردش حرف هم نزده اند.

رضا در مغازه به این فکر است تا چگونه این روز را برای مریم روز خوب و پرخاطره ای بسازد.

ناگهان گوشی رضا زنگ میخورد:

صاحب خانه اش است.رضا تلفن را جواب میدهد.

رضا:سلام خوب هستید؟

صاحب خانه:سلام آقا رضا چه خبر کجایی؟

رضا:من مغازم چیزی شده؟

صاحب خانه:چی میخاستی بشه فردا آب داری  روی باغ میدونستی؟

رضا:نه من امروز که آب داشتم باز فردا هم دارم؟شاید نتونم بگیرم کار دارم!

صاحب خانه:یعنی چی رضا اون باغ دست تویه باید سبز نگهش داری .آب رو هم از یکی گرفتم تا عصر آب داری.

رضا با پریشانی قبول میکند . "آه این دیگه کیه همش باید دنبال آبای اینا باشم خسته شدم ، خدایا فردا سالگرد ازدواجمه چه خاکی به سرم بریزم؟"

رضا به قنادی میرود تا شیرینی بخرد اما قیمت ها مناسب نیست البته برای او مناسب نیست.

قنادی را ترک میکند و به مغازه میرود در همان لحظه صاحب مغازه از راه میرسد .از دور میفهمد برای چه آمده "وای خدا این دیگه از کجا اومد اه مثل اینکه نباید بد بیاری های ما تموم بشه،خدایا شکرت"

رضا:سلام حاج آقا خوبید؟

صاحب مغازه:سلام آقا رضا شما خوبی؟ میدونی که برای چی اومدم؟

رضا:بله حاج آقا ببخشید دیر شده چشم ایشاالله تا آخر هفته میریزم به حسابتون .

صاحب مغازه:اینبار مثل اون ماه نشه آقا رضا؟

رضا :نه حتما میریزم.

صاحب مغازه:باشه من منتظرم .خداحافظ.

رضا خداحافظی میکند و داخل مغازه میرود.

یکی دو ساعتی میگذرد هوا کمی تاریک شده است ،آماده رفتن به خانه میشود.

به خانه میرسد در میزند وارد میشود خانه کمی ساکت به نظر میرسد

ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۰۳
سعید گنجوزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی