کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد

شهری با تمدن شش هزار ساله...در گرمترین مکان در زمین!!

کــلــــوب شــــهــداد
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

روزگار سخت جوانی 3

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۵۸ ق.ظ

ساعت 3:30 است باید کم کم به مغازه برود

در میان راه پیر زن کوژپشتی را می بیند پیر زن دستی تکان میدهد تا او را به مقصدش برساند،جوان می ایستد اورا سوار میکند تا به مقصدش برساند در پایان راه پیر زن او را دعا میکند"الهی خیر ببینی پسر جون،الهی حق نگهدارت ،الهی دست به هرچی میزنی برات طلا بشه"جوان تشکری میکند و به دکه اش میرود  در گوشه ای نشسته بود که صدای همچراغش به گوش میرسد :رضا کجایی؟

رضا:سلام جانم آقا مرتضی

آقا مرتضی:قربون دستت یه کمک به من میدی جنسامو خالی کنم ؟

رضا: چشم حتما....

به مغازه آقا مرتضی میرود اجناس وی را به مغازه میبرد و به مغازه خود باز میگردد.

بیکار در گوشه ای مینشیند و به افکارش رجوع میکند"واقعا آینده برای من چه انتخابی دارد؟،من چگونه آینده ام را تامین کنم؟،......

ساعت هفت شده و هنوز بیکار نشسته است به سرش میزند به مغازه اقا مرتضی برود که هم از بیکاری بیرون آید و هم اگر کاری داشت کمکش دهد.

رضا:سلام آقا مرتضی

آقا مرتضی:سلام

رضا:چه خبر؟

آقا مرتضی:خبری نیس

جوان از اینکه او را بی محل میکند با خبر میشود  پیش خود میگوید چه فکری کردی امدی اینجا؟

کم کم از مغازه بیرون می آید و به دکه اش میرود در دکه را می بندد .

بغضی گلویش را گرفته نمیداند از چیست از اینکه او را ترشیزی قبول ندارند ، یا اینکه در مشکلات خود غرق شده.

اشک از گوشه چشمش مغلتد بر روی گونه هایش...

پیش خود می گوید:"خدایا این است عدالت؟این است معرفت؟ چرا من باید این همه غم وغصه داشته باشم چرا کسی که هیچ تلاشی برای زندگی نمیکند اینقد سختی نمیکشه چرا اونی که دیپلمشو خریده داره حقوق میگیره و من دارم عذاب میکشم،خدایا بازم تورو شکر میکنم .

"حتما یه حکمتی درش هست شاید......"

اشکهایش را پاک میکند و سر رسیدش را باز میکند چشمش به یاداشتی می افتدد که زود تر در آن نوشته بود.:

" رضا دو روز سالگرد ازدواجه ....

ادامه دارد .......

 (جوان شهداد)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۰۶
سعید گنجوزاده

جوانی

رضا

روزگار

سخت

مریم

نظرات  (۳)

سلام........................قشنگ بود..................................ترک تحصیل قرار گرفتم......................اشک در چشمانم حلقه زد.....................بای
با سلام
داستان قویی میتونه باشه
این زحمت ها و این رنج ها مختص نفرات زیادی در زندگی میباشد.
با تشکر
۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱ ارمان شجاعی
با سلام و خسته نباشید
 داستانی فوق العاده ناراحت کننده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی